جرعه جرعه جآن



همیشه روزهای آخر سال و روزهای اول سال جدید برام مثل طوفان میمونه و من چون ذره غباری درش پیچیده میشم، بالا میرم، پایین کشیده میشم، با بقیه ذرات معلق تنیده میشم و ناگهان با سوت سرسام آور در خلاءی بی خودی رها میشم.


چقدر دلم میخواد حداقل یک سال از باقی عمرم رو در اوج آرامش و دور از دغدغه‌های خودساخته شروع کنم.



پ.ن : برای هم وطن های سیل زده هم دعا کنیم و هرچی دستمون میرسه کاری کنیم.

پ.ن2: مغزم خالیِ خالیه. بی خود شده در خلاء مغزم رها شدم.


یکی از داستان­های بلندِ مذهبی که تا حالا خوندم وخیلی چسبید، کتاب «احضاریه» به قلم جناب آقای «علی مؤذنی» از نشرِ «اسم» بود.

 داستان حول محورِ سفری می­چرخه که یک رومه ­نگارِ ایرانی به اسم «مسعود» به اون «احضار» می­شه و خوابی که خواهرش «عارفه» می­بینه و مشتاق تر از برادر می­شه برای سفر!

جریاناتِ منتهی به سفرِ و آیین «پیاده روی اربعین»، کنش­ها و واکنش­های شخصیت­ها، خوابی که عارفه می­بینه، اشتیاقش به سفر و روندِ رفت و برگشتِ داستان بین گذشته و حال، کاملا در نام­گذاری این کتاب دخیل بوده.

راز دلچسبی این کتاب در تحقیقِ 4 ساله و جانانه ­ای نهفته که نویسنده معطوف کرده برای مطالعه تاریخی و عاطفیِ واقعه کربلا، جریانات ی و شخصیت­های شبهه­ آلودِ تاریخِ امامت امام علی(ع) و حسنین(ع). اما به نظر می­رسه قشنگترین بخش تحقیقاتِ جناب آقای مؤذنی مربوط میشه به زندگی پر فراز و نشیب و شخصیت والای حضرت زینب (س) و رابطه عاطفی ایشان با امام حسین(ع) و جنابِ عبدالله بن جعفر طیار، چرا که تحلیل­های دلبرانه شون از شخصیت این بانوی بزرگوار از قلمِ «عارفه» به قدری دقیق و منطقیه که ناگریز آدم رو به این سمت سوق می­ده که: "ببین! الگوی واقعی و تمام عیارِ یک زن در جایگاهِ دختر، خواهر، همسر و به طورِ دقیق­تر در جایگاهِ پیرو امامِ زمانِ خودش، حضرت زینب سلام الله علیها هستند، ایشون اومدند تا برای ما و در ظن ما، الگویی دست یافتنی تر باشند".

اما تنها نقد غیر حرفه ­ای خودم رو به سبکِ روایت و جریان سازی این کتاب وارد می­کنم. می­دونم که همیشه اعتماد کردن به فهم مخاطب خوبه اما یک جاهایی نویسنده ­ها از جمله آقای مؤذنی روی این اصل داستان نویسی بیش ­از حد سرمایه ­گذاری می­کنند. توی کتاب احضاریه جابه جایی شخصیت های مسعود و عارفه که به عنوان خواهر و برادری بسیار وابسته و دلبسته به هم شناخته می­شند، خیلی توی ذوقِ منِ مخاطب زد که گاهی باعث می­شد فضای بکر و لذت بخشِ تحلیل ها و روند داستان توی ذهنم مخدوش بشه و با ابرویی گره کرده برگردم چند صفحه قبل تا ببینم دقیقا اونچه که رخ داد واقع جریان داستان بود یا خیالات و اوهامِ شخصیت­های اصلی. اما در کل نقاط قوتش به قدری زیاد بود که ایراد­های جزئی این چنینی چیزی از ارزشش کم نمی­کنه.

 

_______________ 

پ.ن: واقعا از خوندن این کتاب تا چند روز سر ذوق بودم و توصیه می­کنم حتما بخونید هرچند برای تحسین تحلیل­ های بکر این کتاب از شخصیت والای حضرت زینب(س) کلماتم قوت کافی ندارند.

پ.ن2: بسی از «بیان» عصبانی ام که همه نیم فاصله هام رو حذف کرد! بی تربیت :/ جز تعدادی اندک که کژتابی ایجاد میکرد، به بقیه دست نزدم نگید چقدر بی سواده هااا


پ.ن3: یادم رفت عکس جلدش رو آپلود کنم خب، ویرایش کردم :)

اینم عکس:

                  


فندقِ سه ساله‌ام ناراحت، نشسته بود روی الاکلنگ، با هر رفت و برگشت، نوک زبون و شیرین زمزمه می‌کرد: "می‌رسم.نمی‌رسم.می‌رسم.نمی‌رسم."



+ ناخودآگاه یاد جوادَم افتادم :)

--------------•●


برگرفته از کانال جرعه جرعه جان: 

 @EinTaGhaf


هر وقت یکی از استعدادها یا علاقه­ مندی ­هایی که ازش لذت می­برم رو گذاشتم جلو روم و هی تصمیم گرفتم اون استعداد و علاقه رو با آموزش­های جانبی تکمیل­ترش کنم، ناخودآگاه ازش دده شدم یا ازش ترسیدم و کنارش گذاشتم!

دقیقا هرجا سعی کردم لذت­هام رو بندازم توی بستر یادگیریِ بیشتر، بیشتر از خودم دورش کردم، بیشتر کنارش گذاشتم و دیگه ازش لذت نبردم! تهذیب، نویسندگی، شعر، طراحی، نقاشی آبرنگ و هزار چیز دیگه که به سرانجامی نرسیدند، فقط به همین دلیل. البته از دستشون ندادم ولی پیشرفتی هم نکردم.

هروقت لذتی رو همونطور بکر و خلاقانه پیش بردم؛ بدونِ اجبار کردن خودم به آموزش جانبی، روز به روز توش پیشرفت کردم و مثلا به طور تلویحی از فضای سیلان­ آمیز تخیلم یا به طور اتفاقی و بدون هیچ پیش ­زمینه ­ای با تجربه کردن یا در بطن یک گفتگوی دوستانه و یا از هزار راه­ این مدلی، نکاتِ کلیدی بیشتری رو یاد گرفتم و پیشرفت بیشتری نصیبم شد.

دلم می­خواد دلی، همه راه­های نصفه رو ادامه بدم بدون اینکه هی به خودم بگم: "صبر کن به تبهر کافی برسی." و یا خودم رو در بستر آموزش قرار بدم.

این موضوع یکی از ریشه ­های تنبلی و از بین رفتن انگیزه ­هامه. حتی اگر گشنه ی بالفطره باشم ولی انگیزه نداشته باشم و از خوردن لذتی نبرم، تهش از گشنگی می­میرم و چیزی نمی­خورم تا این حد سرتق!

پ.ن: متاسفانه این خود درگیریِ ناشناس و مرموز، توی دیگر ابعادِ شخصیتیم هم ورود داشته مثلا در به در، پی عبادتِ عامیانه میگردم و از یک جایی به بعد از عبادت عالمانه هیچ سودی نبردم و با جرأت میگم، دده ام کرده چون همش دنبال یاد گرفتنم نه لذت بردن!
پ.ن2: این نتیجه گیری، یکی از صادقانه ترین هایی بوده که تا حالا با خودم در میون گذاشتم و به خودم دارم گوش زد میکنم: "هی با توام، زندگی کن و اگر یه روز علفی از ترکِ دیوارِ خونه در اومد با عشق و لذت، آبش بده!"

اصلا یادم نمیاد از کی و به چه علت این همه تنبلی در من رسوخ کرد.


راه حل بیرون کردنش چیه؟

میشه هر چی می‌دونید بگید؟


پ.ن: به نظر می‌رسه واژه تنبل ریشه در فارسی دری داره، ترکیبی از «تن + بهل» بوده، «هلیدن» توی فارسی دری، به معنی «اجازه دادن» یا به نوعی «فرصت دادن» هست. «بهل» یعنی «اجازه بده». و می‌تونه اصطلاحاً «تن را فرصت آسایش بده یا تن را بیاسای» باشه. و شاید در اصطلاح کسی که چنین می‌کنه رو تنبهل می‌گفتند که الان به «تنبل» تغییر ظاهر داده :) الله اعلم.


یه‌جوری دیر به دیر میام که وقتی کلیک می‌کنم گرد و غبار بلند میشه.

چقدر گم شدم توی زندگی. چقدر تصورم از چنین، دور بود ولی به سرم اومد.


می‌خوام از خودم یه برنده قلمداد کنم ولی نمی‌دونم چرا نمی‌تونم یا اینکه چرا مصادیق برنده‌شدنم رو فراموش کردم.

خیلی گنگ می‌نویسم و خودم می‌دونم.


من همون نوزادم.

همون نوزاد!


کم کم داره ماه محرم میاد. برای همدیگه دعا کنیم امسال هم رزق و روزی مخصوصش نصیبمون بشه مثل اشک. هم دعا کنیم آخرین محرم بدون وصال آقامون باشه. اصلا آقا ظهور کنند که دیگه فقط ی و روضه نمیریم، قشنگ به کُنهِ قیام مولا پی میبریم.

دیروز دوستم میگفت میدونی چرا ما قبل از عاشورا عزاداری میکنیم؟

یه چیزایی از سنت امام رضا(ع) و پدر بزرگوارشون و بعضی روایات با مضامین غیبی رو خونده بودم ولی خب نصفه نیمه میدونستم! میتونید اینو بخونید (+)

اما دوستم در جواب فقط چندتا جمله گفت: "قبل از عاشورا گریه میکنیم تا حواسمون باشه هروقت امام زمانمون به سمت کربلا میره، عاشورا براش رقم نخوره، اونقدر مهیای عاشورا (ظهور) باشیم که روز واقعه مثل کوفیان جانزنیم. گریه کردن بعد از عاشورا نوشدارو بعد از مرگ سهرابه."

جوابش بدجور به دلم چسبید و دلگرمم کرد.

یه چیز سنگینی هم هست که امروز از یه بزرگواری شنیدم، میگفت: "اگر الان داریم میبینیم که امت اسلامی منحط و از هم گسسته و قطعه قطعه شده، به خاطر اینه که اساس و بنیان هر امتی امامشه.و همین امت، امامش (امام حسین روحی له الفداء) رو به سرگذشتی دچار کرد که الان خودش بهش دچار شده"، یعنی قطعه قطعه و لگدمال و.فقط هم با منجی خواهی این انحطاط اصلاح میشه چون فقط امام زمان (عج) توی روایات با لفظِ «مُصلُحِ برگزید» معرفی شدند.

 

 

 

پ.ن: آه.چقدر حیا کردم توی نوشتن پاراگراف آخر.جون دادم تا نوشتمش.خیلی سنگینه خیلی.

پ.ن 2: این شب ها برای قلب امام زمان (عج) صدقه فراموش نشه، تا عاشورا بگذره.

پ.ن 3: یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لَا تَفْعَلُونَ* کَبُرَ مَقْتًا عِندَ اللَّهِ أَن تَقُولُوا مَا لَا تَفْعَلُونَ (صف/2و3) اینم باشه واسه خودم!

 


درونم شلوغه و نمی دونم چی بگم.

یک وقت هایی نمی دونم کی ام؟ چکاره ام؟ هدفم چرا گم شد؟ چرا ول دادم؟ چرا شل شدم؟ (علاوه بر کار حرفه ای توی فضای مجازی) دلم یه هدف محکم میخواد تا توی فضای حقیقی براش بدوام. 

بدبختی اینه خودم میدونم چمه ولی راه حلش رو نمیدونم.

از قضاوت شدن و راه حل های بقیه خسته و زده شدم.

حوصله ی حرف زدن با بقیه رو ندارم.

یه رفیق دارم که هیچ وقت بهش نمیگم چمه، فقط بهش میگم "من نیت میکنم تو برام حرف بزن" چون خودش میدونه و بهش گفتم که خدا خیر آدما رو به زبون عزیزشون جاری میکنه". شدیدا بهش اعتقاد دارم. عمیقا بارها و بارها تجربه اش کردم چه از زبون این رفیقم، چه از زبون بقیه عزیزانم.

خسته ام و از این خستگی خسته ترم. 

من از دوباره حیرون شدن میترسم، همین.

 

5 شب مونده به محرم. دعا کنید برا همدیگه.


«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ»

♦                                                                                ♦

         ♦        عیدتوووووووووووون مبااااااااااااااااااااااااااااااااارک     ♦        

♦                                                                                ♦

من به شخصه معتقدم عید غدیر بزرگترین عید بچه شیعه هاست :) اشتباه میکنم؟؟؟

سادات و غیر سادات به صف شید، میخوام عیدی بگیرم ^_^ 

سید خودم و حاج خانوم طنین بیاید جلوی صف، آهااان، بقیه هم پشت سرش منظم مرتب بایستید، خاله ببینه ^+^ 

 

عیدی من نفری 2 تا صلوات به نیت آقاجانم علی بن ابیطالب، جهت حاجت رواییم میباشد :) زودی بفرستید ببینم کِی حاجت روا میشم ؟!

حالا چون میخوام بی نصیب نمونید، منم به نیت هر کدومتون دو تا صلوات میفرستم. خوبه ؟ 

هرگونه شکایت و انتقاد رو با روی باز پذیرایم *-*


در این چالش خواسته شده بود اون دعا یا مناجات یا ذکر خاصی که باهاش خیلی کیف می کنید و به قول معروف حرف دلتونه، به اشتراک بذارید. حالا می خواد بخشی از یک دعا باشه یا کلش :) 

جهت اطلاعات بیشتر به پست آقای گوارا  که لینک شده، مراجعه کنید.

ادعیه زیادی هست که باهاش کیف می کنم ولی یه زیارت حضرت زهرا (س) هست که خیلی حالمو خوب می کنه مخصوصا این تیکه اش: «السلام علیک یا ام الحسن و الحسین سیدی شباب اهل الجنه» خودش سه تا روضه است. در کنارش دعای کمیل و جوشن کبیر :)

 

 

پ.ن: عیدتووووون مبارک angel

پ.ن: ممنونم از آقای گوارا بابت اطلاع رسانی این چالش. عاقبت بخیری نصیبتون.☺


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سایت رسمی عمو ذولی* ساعت دیواری چوبی دیزن(تمام چوب) Lady aryana Tigrita همه چیز گربه سگ رزین سختی گیر دانلود نوحه های ماندگار ترکی همه چيز درباره فوتبال پایگاه سلامت روان